جرعه ای بـاران
به «عین» و «شین» تو چسبیدم از در ِ زندان که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم به بازجوی گرامی بگو که راحت باش نشسته ام که در این شعر، اعتراف کنم صدای بمب گذاری ذهن می آید گرفته اند دهان مرا که لب نزنم کشیدن ِ ناخن هام روی سیلی هاش صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم به «قاف» می چسبی روی «قبر» گمنامم در این دیار که بازار مرگ، سکّه شده به «قاف» می چسبم مثل آن «قناری» که به دست عاشق سلّاخ! تکّه تکّه شده بله!... و آزادی نام برللج معروفی ست! که واقعیّت، مرد دروغگویی بود!! تمام زندگی ام برگه های پُر شده است تمام زندگی ام میز بازجویی بود «گذشته» خرد شد و «حال» در سرم چرخید کسی کتک می خوردم کسی که «آدم» شد «بهشت» را گم کردم به عشق «آینده» که اعتراف کنم: هیچ چی نخواهم شد! به «قاف» می چسبم روی «قاب» عکس خدا! که له شوم وسط فحش های ناموسی به «قاف» می چسبی روی «قوری» بی چای که زخم های تنم را یواش می بوسی به روی برگه نوشتم مکان ختمم را که بازجو بنویسد زمان خاتمه را به زور قرص مسکّن دوباره می خوابم و باز می شنوم جیغ های «فاطمه» را صداش «عر» زدن ِ «عین» توی سلّول است «شکنجه»ی «شین»، روی ِ خطوط غمگینش صدای سیلی اوّل به جرم چشم ِ ترش صدای سیلی ِ دوّم برای تسکینش که لخت می شود از عاشقانه هاش به تن مکالمات شما ظاهراً شنود شده! ترانه می خواند با لبان ِ جر خورده که شعر می گوید با تنی کبود شده به «قاف» می چسبی بوی نفت می گیری کدام «قلّه»؟ کدام اوج؟ نسل سوخته ایم... که جسممان خسته، له شده، پر از سوراخ که روح را قبل از جسممان فروخته ایم! به «عین» می چسبی ای «عروسک» غمگین! به «قاف» می چسبم بوی نفت می گیرم منم که خودکارم را به دست می گیرند که می نویسم و آرام رام... می میرم! مرا نجات بده از میانشان عشق ِ ... مرا بگیر در آغوش خاک ها مرگ ِ ... سپید می شوم از ترس و نور مهتابی سیاه می شود از مغزهایشان برگه به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان ناهارشان سیمرغ است با سُسِ آدم! تو «شینِ» «شوق ِ» رهایی ِ لعنتی هستی «شکنجه» می شوم امّا نمی رود یادم بجنگ تا ته این قصّه قهرمانْ کوچولو! برای باختن ِ در نبرد ِ بُرد شده! صدای «فاطمه» می آید از اتاق بغل صدای آدم ِ در چرخ گوشت، خرد شده صداش هق هق فریاد در گلوی من است صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است صداش قابل انکار نیست با کشتن صدای گریه ی زن بر خطوط تاریخ است بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار تو ایستادی و از خون ترانه سر دادی که اعتراف کنم از خودم پشیمانم که اعتراف کنی: زنده باد آزادی! به هیچ جا نرسیدم به جز در ِ زندان کجاست آخر ِ این راه های پیچاپیچ رسیدم آخر قصّه به قلّه ی «قاف»ات سر ِ بریده ی سیمرغ بود و دیگر هیچ... سید مهدی موسوی خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم بیست مهر روز بزرگداشت حافظ عزیز گرامی باد . سر تکان میدهی الکلی هستی سر تکان میدهی چی مصرف میکنید شما - به مورچهی روی پروندهات خیرهای - یک دفعه داد میکشد - اشکهایت سر ریز میشوند - همکاری کنید آقا پرونده محرمانه است برای کمک به شماست اینها که میپرسم سرت را بالا میآوری - تپش قلب داری - بریده بریده جواب میدهی سارا محمدی نه مرادم نه مریدم، نه پیامم نه کلامم، نه سلامم نه علیکم، نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی. نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم، نه بهشتم چنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم. حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم، تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را، آنچه گفتند و سرودند تو آنی ... خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی، تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو اسرار نهانی همه جا تو نه یک جای ، نه یک پای، همهای با همهای همهمهای تو سکوتی تو خود باغ بهشتی. تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی، به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی، نه که جزئی ، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی، بهخود آی تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.. علی رحیمی شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند که احتمال نماندست ناشکیبا را گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را چنین جوان که تویی برقعی فروآویز و گر نه دل برود پیر پای برجا را تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو ببرد قیمت سرو بلندبالا را دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم که بی تو عیش میسر نمیشود ما را دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز نظر به روی تو کوری چشم اعدا را من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق معاف دوست بدارند قتل عمدا را تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری که بندگان بنی سعد خوان یغما را در این روش که تویی بر هزار چون سعدی جفا و جور توانی ولی مکن یارا سعدی آنگاه که درباره ی تو می نویسم با پریشانی دل نگران دواتم هستم و باران گرمی که درونش فرو می بارد و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود و انگشتانم، به رنگین کمان و غم هایم، به گنجشکان و قلم، به شاخه ی زیتون و کاغذم، به فضا و جسم، به ابر! خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم . زیرا غیاب تو ، خود حضور است چه بسا که برای اعتیاد من به تو درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو در شریان .. غاده السمان که عطر آهن تفته از کلمات ریخته است چه میگذرد درخیالم که قل قل نور از رگهایم به گوش می رسد چه میگذرد در سرم که جرجر طوفان بندشده در گلویم می لرزد می دانم شبی تاریک در پی است ومن به چراغ نامت محتاجم طوفان هایی سر چهار راهها ایستاده اند وانتظار مرا میکشند ومن به زورق نامت محتاجم حضورتو چون شمعی درته دره کافی ست که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم قرص ماه حل شده در آسمان !! چه میگذرد در کتابم که درختان بریده بر می خیزند کاغذ می شوند تا از تو سخن بگویم .. چه می گذرد در سرم که بر نُک پا قدم برمی دارند ببر و خدا در خیالم. گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم از غصه سر به نرده ایوان گذاشتم ................................... دست و دلم به شعر نمی رفت مدتی عکس تو را کنار قلمدان گذاشتم ................................... شعر آمد و تو آمدی و خط به خط اسم تو را نوشتم و * باران * گذاشتم ................................... با طعم قهوهای که نخوردم کنار تو بر ذهن میز خسته دو فنجان گذاشتم ..................................... عطر تو را برای غم روزهای عید شال تو را برای زمستان گذاشتم ................................... از گریه خیس و خالی ام امشب کـــــــه نیستی چتر تـــــــــــــو را کنار خیـــــــــــابان گـــــــــذاشتم .................................. عشقت مرا به حاشیه رانده ست از خودم اینگونه شد که سر به بیابان گذاشتم . اصغر معاذی در خانه ی ما مادرم سه قانون داشت عاشق شو.. عاشق بمان.. و عاشق بمیر. بابا می خندید و مثل تمام مردهای آن روزی عشق را کیلویی چند صدا می زد. خواهرم قانون اول را خیلی دوست داشت آنقدر زیاد که هر روز لابلای فرمول های ریاضی اش چند بار مرورش می کرد تا شاید کسی پیدا شود برای اثبات. برادرم دومی را مادرزادی عاشق بود گنجشک های لب ایوان را خـــاتون صدا می کرد و به شمعدانی های روی تاقچه می گفت بـــانو. و حوض حیاط چقد شبیه قانون سوم بود آب نداشت و از هر طرف که نگاهش می کردی همیشه دو ماهی سرخ را در ذهنش می رقصاند. من اما آدمی بودم قانون مدار عاشقت شدم.. عاشقت هستم.. و این عشقت.. راستی من چند وقتی هست که مرده ام.
..
معتادی
شعر .. میگویم .. آقای .. دکتر
چه میگذرد در دلم
.
محمد شمس لنگرودی
کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی ؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرات بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی .
.
.
فاضل نظری
حمید جدیدی
Design By : ParsSkin.Com |