جرعه ای بـاران
که عطر آهن تفته از کلمات ریخته است چه میگذرد درخیالم که قل قل نور از رگهایم به گوش می رسد چه میگذرد در سرم که جرجر طوفان بندشده در گلویم می لرزد می دانم شبی تاریک در پی است ومن به چراغ نامت محتاجم طوفان هایی سر چهار راهها ایستاده اند وانتظار مرا میکشند ومن به زورق نامت محتاجم حضورتو چون شمعی درته دره کافی ست که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم قرص ماه حل شده در آسمان !! چه میگذرد در کتابم که درختان بریده بر می خیزند کاغذ می شوند تا از تو سخن بگویم .. چه می گذرد در سرم که بر نُک پا قدم برمی دارند ببر و خدا در خیالم.
چه میگذرد در دلم
.
محمد شمس لنگرودی
نوشته شده در چهارشنبه 94/6/11ساعت
2:14 عصر توسط ستـــــــــاره ٭ نظرات ( ) |
Design By : ParsSkin.Com |